"من بزرگترین نویسنده دنیا هستم"

علیرضا دزفولیان
info@dezfoolian.com

من بزرگترین نویسنده دنیا هستم. همه آدم های اینجا داستان هایم را خوانده اند و خیلی خوب این قضیه را می دانند .صبح که این حرف را بین جمعیت، توی حیاط داد کشیدم : آهای من بزرگترین نویسنده دنیا هستم، یکی از بچه ها همانطور که پشت حوض، پشتش را به درخت زده بود و آدامس می جوید, لبخند معنی داری کرد و گفت: تو؟ بعد از کمی جر و بحث گفتم : تف برویت بیاید نمک به حرام. اسمش اکبر است. از آن کچل های مفت خور که هرچی بدی بلمباند باز هم دو قورت و نیمش باقی است و لنگش را دراز به دراز می کند. بعد همه هرت هرت خندیدند. مرا مسخره می کردند. می گفتند : پس چرا اینجایی؟ من به آن ها گفتم : شعور نویسنده مدرن را ندارند. هیچکدامشان. گفتم با همه تان قهرم.

من یک نویسنده بزرگم. هر چند که می دانم باید دیگران این حرف را بزنند ولی شاید دیگران نخواهند تا ابد این حرف را بزنند؟ شاید دیگران خیلی چیزها یادشان رفته یا اصلا نمی خواهند به روی خودشان بیاورند که با چه هنرمند بزرگی به سر می برند. مثلا کسی نیست به این اصغرمفنگی با آن لب های شتریش بگوید : تو چه می فهمی از داستان سرهنگ خان ؟ مفنگی جان که انقدر توی سر خودت زدی که سر لشگر شوی آخر سر از اینجا در آوردی؟ هان؟ اصلا تو که انقدر ادعایت می شود, خودت چرا اینجایی؟...

اینجا کسی از این چیز ها نمی فهمد. صبح بود . تالار بزرگی بود ومن کلاه زرشکی و با شکوهی بر سر گذاشته بودم. ستون های بلند و کشیده. نورها به شکوه سالن افزوده بودند.جمعیت نسبتا زیادی در سالن بود. ولی همه ساکت بودند و انگار بزرگی بی نهایتی در من بود به من نگاه می کردند. صدایی مثل مارش نظامی هم در فضا پیچیده بود. من با وقار و با جمعیتی که مرا همراهی می کردند, گام بر می داشتم. به روی سن بزرگی که برای تقدیر از من درست کرده بودند که رسیدم صدای مردی بلند ورسا مثل این فیلم های قدیمی نام مرا می برد و در مورد زندگی و شجره من حرف می زد. من از این بالا در میان انبوه جمعیت چهره هایی را می دیدم که قبلا فقط در کتاب ها دیده بودم.انگار خیلی از کتاب ها و مجلاتی را که خوانده بودم به هم چسبانده بودند.اسم بعضی شان را می دانستم. همه نویسنده ها بودند.برندگان جایزه نوبل و از آن ها کله گنده تر هم. همه ردیف نشسته بودند. دوست داشتم صدایشان کنم ولی بعد دیدم بد است. چون حتما من باید خیلی بزرگتر از آن ها بودم که اینطور تحویلم می گرفتند. دوباره همان مرد که صدای رسایی داشت داد کشید: بزرگترین نویسنده دنیا. مرا می گفت. بعد صدای رسا تری داد کشید: امروز نوبت تو است. همان صدا دوباره ادامه داد: مگه سه شنبه ها نوبت تو نیست. این اصغر عوضی بود. مگر ما با هم قهر نبودیم؟ از وقتی عمو غضنفر رفته است هر روز نوبت یکی است که دستشویی ها را بشورد. من هم همانطور خواب آلود پتو را کنار زدم و داد کشیدم: بابا این همه جمعیت , گیر داده ای به من. چرا هر روز من باید بشورم؟ اصغر گفت: بلند شوو بلند شو. اصلا حالا و حوصله ات را ندارم.کجا هر روز تو می شوری؟ باریکلا پسر خوب . بلند شو.

اینجا همه استعداد کشند.اصلا خدا همه شان را آفریده تا چوب بگیرند دست واستعداد کور کنند. کجای دنیا بزرگترین نویسنده کشورشان، نه اصلا بزرگترین نویسنده دنیا را سر صبحی هراسان بلند می کنند و با وقاحت تمام می گویند : بلند شو برو دستشویی ها را بشور؟ سطل را پر کردم. یکی از بچه هایی که آن روز مرا مسخره می کرد, آمد تو. با چشمان باد کرده و نیمه باز. به پاچه هایم که تا زیر زانو زده بودم بالا نگاهی انداخت و پوزخندی زد. من سطل آب را ریختم. حیف که قهرم با همه شان. وگرنه می گفتم. می گفتم : اصلا خودتان چه غلطی کرده اید؟ اصلا مگر چه می شود حالا بزرگترین نویسنده دنیا یک تواضعی از خودش نشان بدهد و شروع کند دستشویی ها را بشورد ؟ آن هم وقتی که غضنفر نیستش؟ خب این مردم آدم خاکی کم دیده اند. گناه ندارند.

دستشویی ها را شستم ورفتم سر تختم. حساب کردم تا حالا برای اینکه بزرگترین نویسنده دنیا باقی بمانم با هشت نفر قهر کرده ام. بعد گریه ام گرفت. از این زندگی نکبت ولی اشک هایم را زود جمع کردم. دوباره با خودم فکر کردم که چگونه می توانم از چند جهت بزرگترین نویسنده دنیا باشم. مثلا اگر خیلی زیاد غذا می خوردم و خیلی بزرگ می شدم باز هم یک جور دیگر بزرگترین نویسنده دنیا می شدم. آدم بد است فقط از یک جنبه بزرگترین نویسنده دنیا شود. من به تکمیل شدن اهمیت می دهم.

ما همه نوع آدم اینجا داریم.همه شان به غیر از همان هشت نفر، یک جوری مرا بزرگترین نویسنده دنیا می دانند. هر چند که آن ها هم با من لج بازی می کردند وگرنه هر کس که مرا ببیند در نگاه اول به بزرگی من پی می بردمگر آدم های احمق. این است که من می گویم بزرگترین نویسنده دنیا هستم. چون این ها نماد تمام مردم دنیا هستند. مثلا توی اینجا نقاش هم هست. .بهش می گویند ون گوگ. چون همه اعتقاد دارند نقاش بعلاوه دیوانه می شود ونگوگ.هر چند که او را حداقل یک ذره درک می کنند. از این کارهای عجق وجق می کشد و بعضی ها هم احسنت احسنت می کنند. ولی خاک بر سر ها وقتی داستان هایم را برایشان می خوانم بی ذوقند.

شنبه روز خوب و تر و تازه ای است. بوی گل ها همه جا را گرفته است. گنجشگ ها روی درخت جیک جیک می کنند.آفتاب مطبوع و خوشایند است ولی با این حال من امروز به مرگ فکر کردم. چون خیلی از هنرمندان بزرگ بعد از مرگ مشهور شده اند. یعنی بعد از مرگشان گفته اند که فلانی عجب چیز های خوبی می نوشته و بعد کم کم مشهور شده اند و کتاب هایشان چاپ شده. ولی بعد فکر کردم مگر من چند تا داستان نوشته ام؟ اصلا اگر بمیرم همین اصغر با آن دندان های بی ریخت و بزرگش مثل گاو همان چند تا داستانم را هم نمی جود؟ البته هر چند که من بزرگترین نویسنده دنیا بودم ولی این هیچ دلیل نمی شد که مشهورترین نویسنده دنیا هم باشم. چون که اینجا پراست از کسانی که می خواهند تو را بکوبند. مثلا وقتی یک روز خواستم یکی از نوشته ها یم را برای عده ای بخوانم با چوبدستی بلندی دنبالم کردند و گفتند : دیوانه.

نویسنده قهرمان وبزرگی مثل من که می توانست نجات دهنده یک دنیا باشد و روزی اسطوره یک ملت خواهد بود, حالا گوشه حیاط پشتی تنها روی صندلی چوبی و پوسیده ای خپ کرده بود و زیر آفتاب بی رمق و بی حالی که می تابید چرت می زد و برای خودش شعر می خواند. اصغر نزدیکم شد. از گوشه چشم می پاییدمش. گفت سلام و پرید جلویم. من خواستم جوابش را بدهم. بعد یادم افتاد که جز آن هشت نفری هست که از نظرمن مهدورالدم است. پشت سر هم ورجه و وورجه می کرد. زیر آفتاب اینور و آنور می پرید.گفت : آشتی. شوخی کردم. حداقل من شوخی کردم. ببخش.ببخش. دلم رحم آمد ولی نبخشیدمش.

چهارشنبه قبل از ظهر غضنفر برگشت. راحت شدم از اینکه صبح ها بلند شوم دستشویی ها را بشورم. دم خور خوبی هم بود. برایم شعر می خواند. می گفت: هر اسمی که خودت بخواهی صدایت می کنم. چکمه بزرگی داشت و با آن به آب دستشویی ها می زد. پس این بود که مجبور نمی شد وقتی به آب بزند, پاچه اش را بالا بزند. اصلا با آدمی مثل او بودن لذتبخش بود. چون مرا خلاصه" بزرگ" صدا می زد. منظورش همان بزرگترین نویسنده در تمام دنیا بود. احساس می کنم از تنهایی در آمدم و آن کسی که به استعداد و شعور من اهمیت می دهد دوباره برگشته و حالا نوبت روز هایی است که یکی به جز خودم شروع کند از من تعریف کردن.

جمعه ها یک دکتر باکلاس با لباس سفید و تر و تمیز می آید اینجا. به همه سر می زند. او هم مرا و هم نوشته هایم را خوب می شناسد. وقتی از داستان هایم می گوید همانطور که جلد آمپول سفید را باز می کند لبخندی می زند و می گوید: نویسنده بزرگ به پشت بخواب. البته من چند بار به او تذکر دادم که بر عکس غضنفر باید اسمم را کامل ببرد و او دوباره می گوید: خواهش می کنم از بزرگترین نویسنده دنیا که به پشت بخوابد و چند لحظه چیزی نگوید و در ضمن سر و صدا هم نکند تا من آمپولم را آرام برایش بزنم. من چیزی نمی گویم. چون دفعه قبل قول داده بود که اگر سر وصدا نکنم مرا پیش یکی از نویسنده های مشهور که از دوستان نزدیکش است ببرد تا او هم مثل بقیه به نبوغ و استعداد من تبریک بگوید. هر چند که برای من خود او هم کافیست . وقتی شخصی به متشخصی او برگردد و به من بگوید: بزرگترین نویسنده دنیا معلوم می شود که من یکی از نویسنده های بزرگ دنیا هستم. او با نویسنده های زیادی دوست هست و حتما نوشته های مرا خیلی خوب درک می کند. ایندفعه بهش گفتم که می تواند نوشته های مرا چاپ کند؟ او همانطور که بساط دکتریش را از روی میزروی تخت جمع می کرد گفت که باید با دوست نویسنده اش صحبت کند. ولی به التماس های من در مورد تاریخ و زمان چاپ اولین مجموعه داستانم کمتر توجه کرد و بساطش را جمع کرد و با آن لباس سفیدش رفت بیرون.

روز بعد خیلی احساس تنهایی می کردم. از خواب عمیقی بلند شده بودم. با همه قهر بودم مگر غضنفر. او هم فعلا نبودش. معلوم نبود رفته بود چه گوری. بچه ها دور هم جمع بودند. پچ پچ می کردند. مرا گه گاه نگاه می کردند و چیزی می گفتند.من سرم را کردم زیر پتو و برای چند دقیقه همانطور بودم تا دست گرمی تکانم داد. غضنفربود. من توی دلم گفتم تا حالا کدام گوری بودی؟ ولی آرام گفتم تا نفهمد. بخار نان های تازه ای که در دست داشت به صورتم خورد و با بفرمایی که زد یک تکه از آن را برداشتم و گاز زدم. چه می چسبید. گفت: بلند شو دست وصورتت را بشور. اصلا فکر این را نکرده بود که شاید من در خواب عمیق و دوست داشتنیی فرو رفته باشم. نگاهی به بچه ها انداختم که خیره خیره داشتند مرا از پایین نگاه می کردند. غضنفر طرف آن ها هم رفت و به همه شان تعارف کرد تا نان بردارند.

من داستان جدیدم را در ذهنم می پروراندم. یعنی چندمین داستان کوتاهم بود. فکر می کنم کمتر نویسنده ای در در دنیا بوده که با چند تا داستان کوتاه, به بزرگی من رسیده باشد. جلوی آینه غبغب گرفتم و به خودم افتخار کردم. با خودم فکر کردم چه افتخاری نصیب این غضنفر شده که بهترین دوستش من هستم. البته جلوی خودم خیلی عادی است. اصلا به روی خودش نمی آورد که با چه کسی دوست است. حتما دیگر به بزرگترین آدم های مملکت هم احترام نمی گذاشت. چون اگر دنیا را به این بزرگی بگیری و دنبال نابغه نویسندگیش بگردی, درست کنار غضنفر نشسته یا ایستاده یا دراز کشیده. از جزایر قناری گرفته تا آمریکا, تا چین و ماچین و کل آسیا و اروپا و قطب ها. واقعا خیلی جالب است که هیچکس به اندازه ذهن من, ذهن پیچیده و جذابی ندارد. بعد غضنفر اصلا به روی خودش نمی آورد. نشسته اینجا و انگار من نوکر پدرش هستم. عیبی ندارد. واقعیتش از مستخدمی مثل او که حتی بلد نیست دو تا دستشویی را تمیز بشورد, چیز بعیدی هم نیست. فقط بلد است بلند بلند اخ و تف کند.

سر کلاس همهمه بود. معلم ترکه چوب را برداشت و کف دستم می زد. من از سوزش ضربات چوب دست هایم را جمع می کردم , پرش های کوتاهی داشتم و صدا های خاصی از خودم در می آوردم. اشک توی چشمانم جمع شده بود و کف دستهایم را روی لباسم می مالیدم. بلند داد کشید: این انشا چیه که نوشتی و دوباره داد می زد.در صورتی که انشا های دیگران که به نظر من تکراری و بی ارزش بود, نمره های خوبی می گرفت و تقریبا هیچکس جز من از معلم انشایمان کتک نخورده بود. در حالی که خیلی ها انشاهایشان را خودشان نمی نوشتند. یا خودم فکر کردم : اگر معلممان الان نوشته هایم را بخواند چه می گوید؟ هر چند که به نظر خودم نوشته هایم از هر لحاظ تغییر چندانی نکرده بود و فقط با خودم کمی بزرگتر شده بودند. خنده ام گرفت و به خودم گفتم حتما ایندفعه یک درخت می کند و کف دستم می زند. البته او هم چیزی نمی فهمید. اصلا او معلم ریاضی بود که کلاس های نقاشی و انشایمان را هم دست گرفته بود. باید می رفت همان مسئله هایش را حل می کرد.

... و حالا من بزرگترین نویسنده دنیا بودم ولی از آنجا که در این دنیای بی خیال, کسی خوب نگاهت نمی کند و هیچکس حقت را در دستش نمی گذارد و نمی آید به تو بدهد و بگوید: این حقت, من رنجور شده بودم و چون رنجور شده بودم نمی توانستم دنبال حقم بدوم.به هر حال همین که می گذاشتند باشم هم, جای شکرش باقیست. یک گوشه خلوت از این دنیای بزرگ را انتخاب کرده بودم و فقط و فقط به این که نادانی مردم چگونه مرا ریز ریز می کشت فکر می کردم...

دوباره همان صحنه را دیدم که در میان جمعیت نویسندگان, پادشاه بودم. کلاه قرمزی بر سر گذاشته بودم و چند تا جوان هم جلویم خم و راست می شدند. من از خودم بیخود شده بودم. تمام نویسنده هایی که جایزه برده بودند یکی یکی بالا می آمدند, تعظیم می کردند, هدیه شان را به من تقدیم می کردند و با صدای رسایی می گفتند که این هدیه مخصوص شما بوده که اشتباهی به ما داده شده است و من هم آن ها را عفو می کردم. خواستم چند تا شان را نبخشم ولی خب دلم سوخت. بعد به عکس بزرگی از خودم که کنارم بود توجه کردم. چه با شکوه. زیرش اسمم را نوشته بودند و کنارش بزرگ نوشته بودند بزرگترین نویسنده . صدایی که شبیه مارش نظامی بود, بلند تر شد. من به یکی از مستخدم ها گفتم که چرا کلمه دنیا را جا انداختند. او هم خیلی تعظیم کرد و سریع یک خطاط را آوردند تا جمله را کامل کرد. بعد صدایی شنیدم که از حجم سالن بزرگتر بود. صدایی که مرا فرا می خواند تا در بردن سطل آب کمکش کنم. غضنفر نامرد. نمی دانم چرا این صحنه های خوشایند باید اینطوری ختم شوند؟حالم را گرفت و مجبور شدم کمکش کنم. پاچه ام را بالا بزنم و بدون چکمه در شستن دستشویی ها کمکش کنم.

چهارشنبه روز تولدم بود. از وقتی که پارسال توی جمعیت تاریخ تولدم را بلند بلند گفتم, حالا بچه ها برای خرید چیزی دست به کار می شدند. برایم جشن کوچکی می گرفتند. هر چند که بعد تا قران آخرش را از من می گرفتند. ولی خوش می گذشت.توی حیاط پشتی لای نارون ها, با لباس های سفید چرک کنار هم جشن گرفته بودیم. یک برگ نارون روی کیک گذاشته بودند. هشت نفری که من با هاشان قهر بودم, جمعیتی دسته گلی برایم خریده بودند. البته نخریده بودند. حتما دوباره رفته اند از باغچه پیرزن بدبخت کش رفته اند. چه قدر فحش خورده اند و پیر زن با عصایش توی گل ها دنبالشان گذاشته بود. ولی هیچوقت نمی توانست به این شارلاتان ها برسد.همه دورم جمع شده بودند. آهنگ تولدت مبارک می خواندند و همه با هم می گفتند : بزرگترین نویسنده دنیا.روی دسته گلی که هشت نفری برایم آورده بودند هم, همین جمله را نوشته بودند. هر چند که آخرش توی یک پرانتز این کلمه را کوچکتر و با رنگی متفاوت نوشته بودند: دیوانه. ولی هیچ فرقی نمی کند. البته یعنی نخواستم دوباره به روی خودم بیاورم. چون مجبور بودم با همه شان دوباره قهر کنم.دلم برایشان تنگ می شد. بعد مجبور شدم فقط به جشن فکر کنم. درست مثل همان جشنی بود که همه نویسنده های بزرگ دنیا در آن بودند ولی یک کمی کوچکتر...
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32302< 3


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي